دانلود رمان مدوسا از پگاه رستمی فرد pdf
دانلود رمان مدوسا pdf به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در www.20novel.com
📚مدوسا
✍️نویسنده: پگاه رستمی فرد
✨ژانر: عاشقانه
📑خلاصه:
مقدمه:
“تو اما یک غروب پا بر جا…
در میان جزرها و مدهای تکرار…
همچنان، نقطه ی عطف روزگاری…!”
صدای موجِ دریا دنیایم را پر می کرد و خون می دوید در آبِ تیره ی ساحلِ گرگ و میشِ صبح!
صدای قهقهه های آتشینش میان طوفانِ زندگی ام، میان رعد و برق و میانِ موج های تیره می پیچید و محو می شد و زیر هجوم باران و مه و طوفان، گُمَش می کردم. شقیقه هایم تیر می کشیدند. با بِهت به هر طرف نگاه می کردم و قهقهه دور سرم می چرخید. دور خودم می چرخیدم. ماسه های سرد از زیر انگشتان داغِ پاهایم می گریختند.
صدای موجِ دریا دنیایم را پر می کرد و خون می دوید در آبِ تیره ی ساحلِ گرگ و میشِ صبح! صدای قهقهه های آتشینش میان طوفانِ زندگی ام، میان رعد و برق و میانِ موج های تیره می پیچید و محو می شد و زیر هجوم باران و مه و طوفان، گُمَش می کردم. شقیقه هایم تیر می کشیدند. با بِهت به هر طرف نگاه می کردم و قهقهه دور سرم می چرخید. دور خودم می چرخیدم. ماسه های سرد از زیر انگشتان داغِ پاهایم می گریختند …
خلاصه رمان مدوسا
“عمران” سه پنجره ی بزرگ و پشت سر هم دالان مانند از زمین تا نزدیک سقف با زینت حفاظ های فرفورژه ی برنز … تصویر هرسه همیشه غروب بود! هرکدام بخشی از غروب بود. همیشه غروب بود. همیشه ی خدا بیزار بودم از این خانه پدری… یک بیزار بیتفاوت ومبحوس به دست خود! -عمران؟ به خود آمدم. به همان خودی که دست بغل گرفته و داخل درگاه ایستاده و سر به آن تکیه داده بود. آرام سرم را بلند کردم هنوز هم درد هنوز هم سنگین بود؛ بعد از حدود یک ماه که از آن تصادف می گذشت.
می خواستم صاف بایستم. باید صاف می ایستادم. وقتِ خمیدگی نبود. یک سی و چهار ساله ی راست قامت بودم و یک هزار ساله ی خمیده در سایه. _عمران بابا؟ حالت خوبه؟ تار می دیدم چشم بستم و پیشانی ام را کشیدم تا گیجی فاصله بگیرد هنوز محو می شدم و خاموش بعد از یک ماه که از آن تصادف می گذشت! _خوبم چرا نمیان بالا؟ خیره نگاهم میکرد، نگران نگاهم میکرد، با حسرت و آ و آه. چرا صورتش واضح نمیشد؟ شاید اثر قرص بود. چرا آه می کشید؟ هزار چرای دیگر. _پایین
ازشون پذیرایی کنیم تا تارا آماده بشه. عاقد هم هنوز نرسیده. یک چیزی داخل سرم زنگ میزد؛ یک چیز شبیه به سوتی بی امان بیزار بودم از فریاد یک ماهه اش. عمران؟ میگم مطمئنی؟ نمیخوای یکم بیشتر بهش فكر… حالا حتی اگر نا نداشتم، پایم به فرار بلند شد و اولین قدم را که به سمت چهار پله ی میان خانه برداشتم. _هر وقت عاقد اومد بیاین بالا. حوصله ی حرف های تکراری رو ندارم. دست فرو برده در جیب های شلواری که نه از رنگش چیزی میفهمیدم و نه از جنس لعنتی اش …