دانلود رمان بچرخ تا بچرخیم از محیا داوودی pdf رایگان بدون سانسور
دانلود رمان بچرخ تا بچرخیم از محیا داوودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
یاسی آقازاده ای که به جز خرج کردن پول های پدرش و کلکل کردن و شیطنت کردن کار دیگه ای نداره یه شب که توی پیست سرعت اسیر مامور راهنمایی رانندگی میشه که بهش لقب زرافه میده و برای ادب کردن این آقازاده مغرور حاضرجواب از هیچ کاری ابایی نداره. توی ذهن این دوتا دیونه فقط یه جمله میچرخه: بچرخ تا بچرخیم…
خلاصه رمان بچرخ تا بچرخیم
نمیدونم ساعت چند بود اما آفتاب افتاده بود وسط اتاق و صورتم زیر نور خورشید داغ شده بود که چشم باز کردم، هنوز از خواب سیر نشده بودم اما اینطور که از شواهد پیدا بود لنگ ظهر بود، نگاهم که به ساعت افتاد افکارم به یقین تبدیل شد، ساعت از ۱۱ می گذشت و من تا الان خوابیده بودم… خمیازه کشون در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون، خونه غرق در سکوت بود و فقط سر و صداهای ریزی از پایین به گوشم می خورد که سر پله ها ایستادم و از جایی که آشپزخونه تو دیدم بود متوجه اکرم خانم شدم، تو آشپز خونه مشغول آشپزی بود و از بویی که تو خونه به راه بود میشد فهمید که یکی از اون
قرمه سبزی خوشمزه هاشو بار گذاشته، غذای مورد علاقه جناب نورایی! از پله ها پایین رفتم و تو دستشویی پایین آبی به دست و صورتم زدم و وارد آشپزخونه شدم، خیلی طول نکشید که اکرم خانم میز صبحونه رو واسم چید و گفت: _خوشگلم اگه چیز دیگه ای هم میل داری بگو واست بیارم. لبخندی به مهربونیش زدم، همه چیز بود، همه اون چیزایی که از بچگی می خوردم، یه لیوان شیر عسل، گردو و پنیر پرچرب و البته نون تازه… همه چیز مطابق میلم بود که جواب دادم: _اکرم خانم، من تا آخر عمرم خارج از این چیزایی که رو میزه صبحونه نمی خورم، این هزار بار! آروم خندید: _گفتم شاید
واستون تکراری شده باشه خانم کوچولو. حرفشو رد کردم و خواستم صبحونه خوردنم و شروع کنم که یهو یاد زرافه افتادم، حالا که خودش نبود، یادآوری حرفاش باعث اوقات تلخیم شد، اون تنها کسی بود که به جز اکرم خانم، من و خانم کوچولو صدا زده بود… با فکر بهش اشتهام داشت کور میشد که تند تند سرم و به اطراف تکون دادم تا ذهنم ازش خالی بشه و بالاخره لقمه اول و خوردم و همزمان صدای بابا تو خونه طنین انداز شد: _دختر ناز من کجاست؟ از ذوق شنیدن صداش بعد از یک هفته، از جا پریدم و به سرعت از آشپزخونه بیرون زدم، رو پله ها ایستاده بود که با دیدنش لبخند گله گشادی زدم و…